فرزند من! دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفتهای و من به نرمی سرت بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاستهام و اکنون به تو نامه مینویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند، زیرا نامه و پیام آنگاه به کار آید که میان دو تن فاصلهای باشد و من و تو در کنار همیم.
امّا آنچه مرا به نامه نوشتن وا میدارد بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچکتر از آنی که بتوانم آنچه میخواهم با تو بگویم. سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفتههای مرا دریابی، و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامهام از این راه دراز به تو برسد، روزی آن را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و دربارهی آن اندیشه کنی.
من اکنون آن روز را از پشت غبار زمان به ابهام میبینم. سالهای دراز گذشته است نمیدانم که وضع روزگار بهتر از امروز است یا نیست. اکنون که این نامه را مینویسم زمانه آبستن حادثههاست. شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دگرگون گردد. این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.
من نیز همانند هر پدری آرزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد. امّا جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد. دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانهای پیدا نیست از اینکه آینده جز این باشد. آخر سال نکو را از بهارش میتوان شناخت. سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و میترسم سرگذشت تو نیز همین باشد.
شاید بر من عیب گیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبردهام تا در آنجا با خاطری آسودهتر بسر ببری. شاید مرا به بیهمتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو تا آنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشتهاند. یعنی از آن طایفه بودهاند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین خود بسته است. از این همه تعلّق گذشتن کار آسانی نیست.
امّا شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته باشد. دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیدهام. همه خوشیهای زندگیم بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخند زنان در گوشم گفته است: «بیا! بیا! که در این سفره آنچه خواهی است.»
اما من چگونه میتوانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه میتوانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه میخواستم آن بود که او نباشد.
اینکه تو را به دیاری دیگر نبردهام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است، کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.
اکنون که اینجا ماندهایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و آیندهی خود باشیم. میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکندهایم. در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما در ثروت و قدرت با آنها برابری نمیتوانیم کرد. امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز علاوه بر کثرت عدد با صنعت ارتباط دارد. عدّت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمیتوانیم برد.
این نکته را از روی نومیدی نمیگویم و هرگز یأس در دل من راه نیافته است. نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست. دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که با هم دست و گریبانند. ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و اگر بتوانیم بهتر از آن چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم. اما یقین ندارم که این کار میسر باشد. حریفانی که بر هم میتازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم میکوبند و دیگر از او نمیپرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.
در این وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم آنقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند. اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما بدهد.
پس اگر نمیخواهیم یک باره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شأن و اعتباری جز از راه قدرت مادی بدست بیاوریم، تا دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند. و اگر گردش زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودهاند.
این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد. ملتی که رو به انقراض میرود نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته را خوب میدانستند و تو میدانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جا مانده و قدر و آبرویی دارد سببش جز قدر و شأن هنر و ادب آن نبوده است.
جنگها و پیروزیها اثری کوتاه دارند. آثار هر پیروزی تا وقتی دوام مییابد که شکستی در پی آن نیامده است. اما پیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند. تاریخ گذشته ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است. ولی در تاریخ ملتهای دیگر نیز شاهد و برهان بسیار میتوان یافت. کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال ۱۸۷۰ مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود. آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانش بود.
ما نیز امروز باید در پی آن باشیم که چنین نیرویی برای خود به دست بیاوریم. گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدهاند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. بقای ما تاکنون مدیون و مرهون کوشش آن بزرگواران است. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. آنچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفتهایم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی هستند که جز در اندیشه انباشتن کیسههای خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سر مشق میگیرند و پیروی میکنند. اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثهای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا میشتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست آن است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در ندادهاند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. آرزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. تا چنین شوری در دلها هست همه بدیها را سهل میتوان گرفت. آینده به دست ایشان است و من آرزو دارم که فردا تو در صف کسانی که به قدر و شأن خود پی بردهاند، میدانند که اگر برای ایران آبرویی نماند خود نیز آبرو نخواهند داشت. میدانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.
آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار پیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد. و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند، باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمیارزیدند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم؟